مردی که رفته بود دغدغه امنیت را از دل مردمان بلوچ بردارد، چهرهاش بر پرده خواب دشمنان امنیت، آشفتگی به راه میانداخت. میخواهم بدانم او چگونه این راه را پیمود؟ اصلاً، این راه را چگونه یافت؟ مراد و همراهش که بود؟ از روستایی دورافتاده در دهات سرولایت، چه پیچ و خمهایی را پشت سر گذاشت تا سر از دیار زابلیان دربیاورد و به اینجا برسد که خاک نقطة دورافتاده دیگری را در این سرزمین رنگین سازد؟ تنها یک مهاجر میتواند چنین راهی را بپیماید. آیا سالها نبرد در جبهههای غرب و جنوب و هشت سال جنگ، بار تکلیف را از دوش او برنداشته بود؟ چرا در هیچ کجای این میهن احساس غریبی نمیکرد؟ او تشنه چه بود که حتی پس از پایان سالهای جوانی و میانسالی، باز هم به دنبالش میرفت؟ مگر خانواده نداشت؟ مگر این بیقرار، اهل و عیالش را دوست نمیداشت؟ مگر انقلاب و سپاه از او چه خواسته بود و همچنان باور داشت که بدان دست نیافته است؟ چرا همیشه دیرش شده بود و شتاب داشت؟ چرا، با آنکه شصتسال از خداوند عمر گرفته بود، باز هم احساس میکرد عمر آدمی بس کوتاه است و دنیا گذرگاهی زودگذر و تنگ؟! اسیر کدام نگاه و شیرین جانش گرفتار دست کدام پادشاه بود که فرهاد دلش را آواره کوههای غرب و شرق مملکت ساخت؟ آن رخسار همیشه خسته ولی خندان و آماده یک بازسازی روحی، چه در پس وجود خود پنهان کرده بود؟ همآوازانش برای هماوردی با دشمنانش، که بودند؟ چرا دلش میخواست به جای همه مردمان روزگارش بمیرد؛ به این شرط که همبستگی و آرامش و آرایش را برای همگان به ارمغان آورد؟… آیا شما پاسخ مرا میدانید؟